روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 54003
تاریخ خبر : 1402/01/06-14:45
تاریخ به روز رسانی : 1402/01/06-15:04
تعداد بازدید : 355
نسخه قابل چاپ

ارشاد و آزاد کردن اسرا در میانه نبرد

رحیم انصاری گفت: عراقی ها پاتک کرده و دژ را تصرف کرده بودند و تعدادی از نیروهای ما با بلم به عقب فرار کرده بودند. مرتضی (قربانی) هم در پد الصخره، از سر ناچاری برای اسرای عراقی سخنرانی کرده بود و گفته بود: ما شما رو آزاد می کنیم تا برین علیه صدام قیام کنین!

ارشاد و آزاد کردن اسرا در میانه نبرد
مرحوم رحیم انصاری از فرماندهان لشکر پنج نصر در دوران دفاع مقدس، در کتاب خاطرات خود (دلفین های اروند) به روایت خاطرات خود از عملیات خیبر پرداخته که به مناسبت سالروز این عملیات، قسمت دوم آن منتشر می شود:

قایق را راه انداختیم و رفتیم. هنوز لنج ها توی راه بودند که به آن ها گفتم: چهارتاچهارتا توی قایق ما بپرین. آن ها را جلو می بردیم. پنج صبح بود. دورتادور عراقی بود و کسی هم که غیر مرتضی نبود.

هوا دیگر تاریک و روشن شده بود. دو سه تا سواری گالانت آنجا بود. بچه ها رفته بودند و سیم پیچی اش را به هم ریخته بودند و روشنشان کرده بودند.

شوشتری، معاون مرتضی داشت دو دستی توی سرش می زد و می گفت: بدبخت شدیم! عراقیا رو ببینین! اومدن. پرسیدم: پس عباس و بچه ها کوشن؟ گفت: دیگه خدا می دونه.

عراقی ها دیگر زور شده بودند و آن ها را اسیر کرده بودند. تانک ها را هم راه انداخته و پانصد متری ما رسیده بودند. گلوله ها دنگ و دنگ از لب خاکریز رد می شد و چنان توی کپرها می کوبید که چیزی از آن ها باقی نمی گذاشت.

نوریان مسئول ستاد پرسید: رانندگی بلدی؟ گفتم: آره. گفت: بیا با این گالانت بریم البیضه و بیایم. جاده ای بود که توی دل هور می رفت و بعد کمی بازتر می شد و به شکل فرقچالی (میدان). روستای البیضه بود که بچه ها پاسگاهش را گرفته بودند و نصف شب عراقی ها آن را پس گرفته بودند.

دوباره مرتضی به اکبر بابا صفری با یک دوشکا مأموریت داده بود و گفته بود: برو اینجا رو بگیر وگرنه بیچاره ایم. اگه البیضه رو هم نتونیم داشته باشیم، دیگه کارمون ساختس!

او هم رفته بود و همه را به گلوله گرفته بود و مستقرشده بود. من و نوریان تا ده پانزده متری پاسگاه رفتیم و به نوریان گفتم: پیاده شو و برو ببین دست ماس یا عراقیا؟

از توی نی ها تیر می زدند. دولا دولا رفت و آمد و گفت: نه دست ماس. با او به پاسگاه رفتیم و تعدادی مجروح روی طاق و کاپوت و حتی دهانه در ماشین آمدند و همه جا از مجروح پر شد. ما هم دوسه بار رفتیم و مجروحان را سوار کردیم و لب آب بردیم؛ اما آفتاب که زد، دیگر نمی شد. آخرین بار چند تا گلوله به طرفمان شلیک شد و حتی از روی سرما و کنار آنتن گالانت گذشت.

ماشین رو پشت کپر گذاشتیم. به طرف خط دویدیم و به مقابله با دشمن مشغول شدیم. مرتضی تا پد خندق پیش رفت و آن وسط را با یک دشت از تانک و نفربر عراقی سر چهارراه گرفت و پاک سازی کرد. هفتصد نفر عراقی را اسیر گرفت.

کسی باورش نمی آمد که هفتصد تا عراقی آنجا باشند. نباید یک لحظه از آن ها غفلت می کرد. تعداد زیاد آن ها مواظبت بیشتری می خواست. چون در صورت حمله آن ها، تیری نداشتند که از خود دفاع کنند. من دیگر دنبال مرتضی ادامه ندادم و همان جا با دای محمد و مش حسین همتیار در پد الصخره ماندم.

هرروز با پاتک سنگین دشمن سرگرم بودیم و نزدیک غروب که پاتکشان فروکش می کرد، می توانستیم روی تنها شانه و شیب جاده که دست ما بود، بیاییم و قدی بکشیم. پشت سرمان هم ۴۵ کیلومتر آب هور قرار داشت. تشنه که می شدیم، از همین آب های گل آلود می آشامیدیم. چاره ای نداشتیم.

روز دوم عملیات دیدم چند نفر سراغ مرا می گیرند. پرسیدند: انصاری شما هستین؟ گفتم بله. گفتند: ما بچه های تیپ امام حسنیم، از بچه های خوزستان. یک موشک تاو داریم که توپی کنارش آمد و خدمه اش رو مجروح کرد. عراقی ها دارن خیلی ما رو اذیت می کنن! اگه خواستی کولت می کنیم و می بریمت. هر جور هست بگو تا شما رو ببریم، موشک رو برامون راه بندازی!

گفتم: باشه برین من خودم آهسته آهسته دنبالتون میام. هفت وضعیت آن را چک کردم و دیدم با ترکشی که خورده، جواب نمی دهد. گفتم: می شه راهش انداخت ولی موشکاش توی خاک می خوره و فایده نداره. گفتند: پس چه کارش کنیم؟ گفتم: حیفه اینجا باشه. برش دارین و ببرین عقب که لااقل برای عملیات بعدی درستش کنن.

شب سوم با سکوت محض و کشنده ای مواجه شدیم. اگر دو شب قبل، عراقی ها گلوله می زدند و تیربارشان به کار بود، امشب، سکوت سکوت بود. گفتم: بچه ها این سکوت مشکوکه.

صبح روز سوم که نمازمان را خوانده بودیم و داشت هوا روشن می شد، ناگهان صدای دو هلی کوپتر عراقی سکوت مشکوک قبلی را شکست. نیروهای دشمن در تاریکی دیشب تا نزدیکی ما پیش آمده و زیر بوته ها پنهان شده و منتظر دستور حمله به ما بودند که از طرف هلی کوپترها به آن ها دستور عقب نشینی دادند. نمی دانم چرا به آن ها چنین دستوری دادند. با هلی کوپتر هم بالای سرشان آمدند.

با بیرون آمدن آن ها از زیر بوته ها، ناگهان دشت از نیروهایشان سیاه شد. وقتی دیدیمشان، آن ها را دادیم دم گلوله که شاید حدود ده نفری از آن ها توانستند جان سالم به در ببرند. دوشکا را از بچه های مشهدی گرفتم و گفتم: شما فقط نوارش رو پر کنین. آن ها هم نوار را تند تند پر می کردند و یکی از آن ها کمر مرا گرفته بود تا در آب پشت سرم برنگردم و من هم آن قدر شلیک کردم که لوله دوشکا قرمز شد. خیلی از نیروهای دشمن را به روی زمین ریختیم.



گالانت غنیمتی

آن روز هم گذشت و شب یک قایق لندی گراف آمد و برایمان مهمات آورد. تا آمد مهمات را خالی کند با خودم گفتم: عجب فرصتی پیش اومده! خوبه یکی از این ماشینا رو بارش کنیم و بریم عقب و دوباره صبح برگردیم. گالانت ها خیلی عالی و مدل بالا بود. اتفاقاً همین کار را کردم. با دای محمد، یکی از ماشین ها را آوردیم و از راننده لندی گراف خواستیم لندی گراف را به سینه دژ بچسباند تا آن را سوار کنیم.

بعد از سوار کردن ماشین، همراه دای محمد سوار شدیم و راه افتادیم. درحالی که از پیچ وخم بسیار زیاد آبراهه ها می گذشتیم، به نوار عربی گوش می دادیم. صبح وقتی چشمانمان را باز کردیم، به ایران رسیده بودیم. دم پاسگاه شط علی، بچه ها به کمکمان آمدند و با سلام و صلوات ماشین غنیمتی را پیاده کردیم.

به منزل یکی از اقوام عباس جعفری در اهواز رفتیم. همیشه قبل از عملیات ها'>عملیات ها به آنجا می رفتیم و ناهار یا چیزی می خوردیم. صاحب خانه سراغ عباس را گرفت که گفتیم: انگار اسیرشده. سراغ محمد زاهدی را گرفتند، گفتیم: نمی دونیم. خبری ازش نداریم.

ماشین گالانت را در منزل آن ها گذاشتیم و به شط علی برگشتیم. پاسگاه شط علی را برداشته بودند و به جای آن بهداری درست کرده بودند. سلطانی، همان مسئول بهداری که با ما جلوآمده بود، با چند پزشک آنجا مستقرشده بودند.

می خواستیم این بار با هلی کوپتر به خط برویم که خلبان گفت: کجای کاری؟ نیروها دارن به هلی کوپتر آویزون می شن تا به عقب برگردن؛ اون وقت شما می خواین برین جلو؟ خودمان را معرفی کردیم که گفت: نه نمی شه. صلاحتون رو می دونم که دیگه جلو نرین و اینجا هم واینستید که الآن هواپیماهاشون سر می رسن.



ارشاد و آزاد کردن اسرا در میانه نبرد!

عراقی ها پاتک کرده و دژ را تصرف کرده بودند و تعدادی از نیروهای ما با بلم به عقب فرار کرده بودند. مرتضی هم در پد الصخره، از سر ناچاری برای اسرای عراقی سخنرانی کرده بود و گفته بود: ما شما رو آزاد می کنیم تا برین علیه صدام قیام کنین!

و به هر کلکی بود، سر آن ها را گرم کرده و نیروهایش را به عقب هدایت کرده بود. نجارباشی می گفت: ده نفری توی یه بلم بودیم. یه ذره که بلم تکون می خورد، همه توی آب می افتادیم. می گفت: چهل کیلومتر پارو زدیم تا به عقب رسیدیم.

ساعت ۵ بعدازظهر فریدون با پای برهنه آمد و گفت: صبح تا حالا دارم بچه ها را به عقب می فرستم. هواپیماهای عراقی هم دیگر امان نمی دادند. فریدون گفت: نگاه کن اگر عراقی دستش رو از هواپیما در بیاره، می تونه یه پشت گردنی به ما بزنه.

پنجاه تا پنجاه تا، همین جور از روی پاسگاه می آمدند و بمباران شیمیایی می کردند. انگار نقطه کوری بود که پدافند نداشت. به ما هم گفته بودند، ممکن است بمباران شیمیایی کنند؛ اما باور نمی کردیم. یک سری آمپول هم تحویلمان داده بودند که اگر شیمیایی زدند، از آن ها استفاده کنیم.

نزدیک غروب، عراق سه تا موشک به آنجا شلیک کرد و همه منطقه ر ا ترک کردند. سلطانی دست دو پزشک ر ا گرفت و گفت: بیاین از این جهنم فرار کنیم.

تعداد زیادی از این بچه ها هم شیمیایی شده بودند و فقط این بهداری شط علی را بلد بودند. دیگر نمی شد بچه ها را کنترل کنیم. جوی به وجود آمده بود که هرکسی می رفت دو کلمه حرف بزند، یا او را هو می کردند، یا توی سر و بارش می زدند.

من و دای محمد و محسن طبا و اصغر کاظمی که راننده مرتضی بود، آمپول ها را برمی داشتیم و تند تند به ران آن ها می زدیم. سر آمپول های استنشاقی را هم می شکستیم و نزدیک بینی شان می گرفتیم. شیمیایی ها، تاول های وحشتناکی برداشته بودند.

شاید هزار و پانصد ششصد تا آمپول زدیم. کسانی را که توان حرکت نداشتند، با استیشن به گروهانشان می رساندم و برمی گشتم. ماسک هم نداشتیم. هرچه شیمیایی بود، چپ و راست خوردیم. فردایش هم گفتند: دیگه فایده نداره! بیاین تا برگردیم عقب.

عملیات خیبر تمام شد و عباس جعفری، اسیر، اکبر بابا صفری و تعدادی از بچه های لشکر هم شهید شدند. رفیعی، اهل سبزوار شهید شد. فریدون می گفت: وقتی داشتیم می کشیدیم عقب، اومدم دستش رو بگیرم تا بیاد توی قایق؛ اما نشد. عراقیا جلو اومده بودن. فریدون که با نیروها دو نقطه را گرفته بود، می گفت:

این قدر بچه ها خسته بودن! توی خشکی، پونزده کیلومتر دویده بودن. بعد که عراقی ها حمله کردن، اینا رو من از خواب بالا می کشیدم، می گفتن: بذار بخوابیم، خسته ایم. می گفتم: بابا عراقیا دارن میان! اصلاً گوش نمی دادن. خسته بودن. همین رفیعی رو که فرمانده شون بود، می خواستم دستش رو بگیرم که زدنش و شهیدش کردن.



منبع:

یاری، مصطفی، دلفین های اروند، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۰، صفحات ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۶۹، ۱۷۰، ۱۷۱

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »